همیشه فکر میکردم دوسم نداره..........

 

میخواد حرصمو در بیاره..........

همیشه فکر میکردم منو نمیبینه..........من واسش مهم نیستم.......به حرفام اهمیت نمیده

آخه هر وقت ازش هر چی میخواستم برعکسشو انجام میداد

بعضی وقتا با خودم میگفم حتما سرش شلوغه.....آخه همه دوسش داشتن....واسه همین وقتی واسه من که یه نفرم نداره

رفتم یه دفتر خریدم و هر چی حرف داشتم حتی رازایی که به هیچکس نگفتم رو توش نوشتم آخه مطمئن بودم که میخونه.....یه روز چشم باز کردم دیدم دو تا دفتر۱۰۰برگ پر شده از گله و شکایت......آرزو......راز......ولی دریغ از اینکه حتی به یه دونه از حرفام گوش کرده باشه

خیلی از دستش ناراحت شدم.....

یه روز زدم به سیم آخر هر چی تو دلم بود گفتم......حرفایی که حالا از گفتنش خجالت میکشم

بهش گفتم دیگه دوست ندارم.......دیگه واسم مهم نیستی.......دیگه نمیخوام بهت فکر کنم....دیگه بهت احتیاج ندارم.......دیگه حرفامو بهت نمیگم..

اونشب فقط میگفتم و اشک میریختم.........تو عمرم اونقدر گریه نکرده بودم

یه چند شبی گذشت.......

تمام فکر و خیالم شده بود اون......بیشتر از قبل بهش فکر میکردم.....با خودم میگفتم با اون حرفایی که من نثارش کردم دیگه حتی بهم نگاه هم نمیکنه

حالم خرابتر شده بود......هیچی نمیتونست آرومم کنه.....هیچی واسم معنی نداشت....

آسمون.......خورشید......درختا.......بارون.......گلا......جنگل.......حتی ستاره ی کوچولوی دلم که اینقدر دوسش داشتم.......همشون چیزایی بودن که هرچی میگشتم یه معنی واسشون پیدا کنم نمیتونستم.....مغزم هم باهام قهر کرده بود

یه روز که داشتم به گذشته فکر میکردم دیدم من واسه هیچکدوم از حرفاش ارزشی قائل نشدم......هر چی که اون میگفت دقیقا بر عکسشو انجام میدادم....یه بار از دهنم چشم در نیومد

باخودم گفتم واسه یه بار هم که شده به حرفش گوش بدم ببینم چی میشه

یه چند روزی هر چی گفت گفتم چشم.....از اون روز به بعد من میگفتم چشم وبیشتر بودنشو حس میکردم.....بیشتر بهش وابسته تر میشدم......

کم کم دیدم اون که نباشه هیچی نمیتونه آرومم کنه.....با اونه که آسمون....خورشید....ماه....جنگلا....بارون...گلا......ستاره کوچولوی دلم که واسم عزیزترینه....همشون معنی پیدا میکنن......

حالا اونقدر دوسش دارم که اگه یه دنیا هم حرف داشته باشم صبر میکنم تا به خودش بگم.....این روزا دلم لک میزنه تا چند دقیقه باهاش صحبت کنم.......هر چند اون هیچی نمیگه ولی من عاشق سکوتشم.......تا بخوام باهاش حرف بزنم واسم به اندازه یک عمر میگذره

حالا با اینکه وجودش واسم یه نعمته یه لطف بزرگتر کرده و یه هدیه بهم داده

تا حالا تو عمرم کسی هدیه به این قشنگی بهم نداده بود

باوجود این لطف بزرگش دیگه چشمام همه چی رو قشنگ میبینه......زندگی کردن واسم قشنگترین چیزه

خداجونم ممنون که توی این دنیا امید رو بهم هدیه دادی تا همه چی رو از قشنگتر،قشنگتر ببینم...

دسته ها :
X