یه زمانی یه پادشاهی بود که ثروت زیادی داشت اما هر کاری میکرد احساس خوشبختی نمیکرد
یه روز که دید دیگه طاقت نداره تصمیم میگیره چند تا از ماموراشو بفرسته تا خوشبخت ترین آدم رو پیدا کنن و لباسشو واسه شاه بیارن تا بپوشه و احساس خوشبختی کنه
مامورا میرن اما از هر پادشاه و آدم ثروتمندی میپرسن همشون میگن ما خوشبخت نیستیم
مامورا ناامید میشن و وقتی داشتن برمیگشتن پیش شاه می بینن از توی یه خونه ی قدیمی و کوچیک یه صدایی میاد
وقتی خوب دقت میکنن می بینن یکی داره میگه...
خدایا شکرت که امروز هم سیرم کردی...
خدایا شکرت که امروز هم روزیم رو رسوندی...
خدایا شکرت امروز هم سالم نگهم داشتی...................
حالا هم که میخوام یرم استراحت کنم باز شکرت...
مامورا خوشحال میشن که بالاخره تونستن یه آدم خوشبخت رو پیدا کنن واسه همین میرن داخل که لباسشو بگیرن و ببرن واسه شاه
در رو وا میکنن و میرن تو....
می بینن یه پیرمرد هیزم شکن نشسته که لباسی به تنش نداشت اما یه لبخند گرم رو لباش داشت