یه زمانی یه پادشاهی بود که ثروت زیادی داشت اما هر کاری میکرد احساس خوشبختی نمیکرد

یه روز که دید دیگه طاقت نداره تصمیم میگیره چند تا از ماموراشو بفرسته تا خوشبخت ترین آدم رو پیدا کنن و لباسشو واسه شاه بیارن تا بپوشه و احساس خوشبختی کنه

مامورا میرن اما از هر پادشاه و آدم ثروتمندی میپرسن همشون میگن ما خوشبخت نیستیم

مامورا ناامید میشن و وقتی داشتن برمیگشتن پیش شاه می بینن از توی یه خونه ی قدیمی و کوچیک یه صدایی میاد

وقتی خوب دقت میکنن می بینن یکی داره میگه...

خدایا شکرت که امروز هم سیرم کردی...

خدایا شکرت که امروز هم روزیم رو رسوندی...

خدایا شکرت امروز هم سالم نگهم داشتی...................

حالا هم که میخوام یرم استراحت کنم باز شکرت...

مامورا خوشحال میشن که بالاخره تونستن یه آدم خوشبخت رو پیدا کنن واسه همین میرن داخل که لباسشو بگیرن و ببرن واسه شاه

در رو وا میکنن و میرن تو....

می بینن یه پیرمرد هیزم شکن نشسته که لباسی به تنش نداشت اما یه لبخند گرم رو لباش داشت

دسته ها :
خوابیده بودم ؛در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا . جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ... همه و همه را می دیدم . اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است . نگاه کردم ، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند . روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، درد ها، بیچارگی ها .با ناراحتی به خدا گفتم : «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری . هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم . چگونه ، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟ چگونه ؟» خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت : « فرزندم ! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی .من به قول خود وفا کردم ،هرگز تو را تنها نگذاشتم ،هرگز تو را رها نکردم ،حتی برای لحظه ای ،آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم !!!» 
دسته ها :
X